|
یکی از همرزمان شهید رحمت آبادی از او اینگونه یاد کرد: رحمت آبادی قبل از شهادتش با خدا حرف می زد.
به گزارش علمدار بصیر به نقل از پایگاه خبری امروله، روایت آنچه که بر شهدا تا سلوک آنها گذشته است شاید از زبان کسانی که شانه به شانه آنها جنگیده اند و نماز کرده اند شنیدنی تر باشد. روایت زیر از زبان حسن رحیمی، همرزم شهید رحمت طاهر آبادی در ادامه خواهد آمد: از طلبه های حوزه علمیه بود واصالتاً کنگاوری بودند و در لشکر ها و تیپ های مختلف عملیاتی حضور داشت . بعد از ماجرای سقوط هواپیمای مسافربری ایران بر روی آبهای خلیج فارس و پذیرش قطعنامه 598 حال و هوای عجیبی بین رزمنده ها ایجاد شده بود.
از اخبار رادیو شنیدیم که حضرت امام قطعنامه را پذیرفته اند و اکثر رزمنده ها با شنیدن این خبر گیج و منگ بودند و هرکس توی حال و هوای خودش بود و نمی خواست این مسئله را بپذیرد و چون حرف ،حرف رهبر بود و احترام به رهبر باعث شد که مردم آن را با دل و جان بپذیرند . یک شب با ما تماس گرفتن و ما توی راه مقر خیبر در دوراهی نهاوند بودیم و گفتند دشمن قصر شیرین و سرپل ذهاب را تسخیر کرده و قصد حمله به پادگان ابوذر را دارد و ما فهمیدیم این همه لشکر کشی بعثی ها برای آماده سازی ورود منافقین به خاک جمهوری اسلامی ایران است . سربازان عراقی به قصر شیرین ، سرپل ذهاب و "کَل داوود "دروازه ورود سرپل ذهاب رسیده بودند و در مسیر گیلان غرب هم پیشروی داشتند . از جنوب هم نیرو آورده بودند و اهواز را هم در دست اقدام داشتند تا تسخیر کنند .و اما مسئله ، مسئله پادگان ابوذر است ما شبانه سریع به محل حرکت کردیم و به همراه گردان خیبر به سمت اسلام آباد غرب و در آنجا به ما پیام داداند که دروازه کل داوود سقوط کرده است و راه ورود به سرپل وجود ندارد . به ناچار برگشتیم و شب را در روستایی نزدیک اسلام آباد غرب به سر بردیم . روز اول و دوم تیرماه 1367 بود و ما از اسلام اباد حرکت کردیم و به سمت گواور و از آنجا یک جاده فرعی و جود داشت که به سمت سگان میرفت که یک منطقه پشت پادگان ابوذر بود .شب درآ اطراق کردیم و گروههای دیگری نیز به ما پیوستند که با جمع آنها حدود 500 -600نفر شدیم رزمندهای بسیار مهمی در این گردان حضور داشتند مثل : شهید قلیوند و شهید تکلو و خیلی از دانشجویان کنگاوری و صحنه ای که در تهران تحصیل میکردند و شنیده بودند که این مشکلات به وجود آمده سریع خود را به ما رسانده بودند . فرماندهان ،نیروهای ارزشی ، مدیران و… و افرادی مثل: شهید عبدالتاجدینی که فرمانده سپاه وقت کنگاور بود اینها همه خودشان شهید شدند در کنار ما حضور داشتند. شب عملیات ما سازماندهی کردیم و در منطقه سگان در پشت پادگان ابوذر بود فرمانده گردان ما آقای نورخدا سهم الدینی سخنرانی کرد . و گفت : این 500-600نفر ما امشب میخواهیم حرکت کنیم و آرایش دشمن را بر هم بزنیم و سلاح سنگین ما در حد تیربار گرینف و آر پی جی و نارنجک چیز دیگری نبود .
این گردان ما سه گروهان داشت: الجهاد ، ایمان ، شهادت و ما در گروهان الجهاد بودیم که شهید سیروس خزایی فرمانده گروهان بود. شیخ رحمت طاهرآبادی که می خواهم داستان شهادتش را برایتان بازگو کنم معاون گروهان ما بود . شب برادر سهم الدینی با کل رزمندگان حاضر در گردان صحبت کرد و گفت رفتن ما در دست خودمان است اما آمدنمان با خداست چون این نبرد نبرد تن با تانک است پس باید کاملا داوطلبانه باشد . همه به ستون شده بودیم و گفتند هر کس صد درصد مایل است میتواند با ما بیاید و اگر کسی نمی آید کنار بایستد . ما حدود 70 نفر کاملا آماده شده بودیم که شهید قلیوند و شهید تکلو و شهید خزایی و فریدون خزایی و خیلی از شهدای عزیزمان که الان در بین ما نیستند و همین شهید شیخ رحمت طاهر آبادی در شمار این 70 نفر قرار گرفت و ما 70 نفر شبانه سوار یک کامیون شدیم و دو دسته نظامی تشکیل دادیم. به محل رسیدیم و پادگان ابوذر را رد کردیم و به سمت سرپل ذهاب و یا دشت قلعه شاهین که یک جایی هست به اسم مقر حاجی بابا که در موازات همان مقر حاجی بابا بود رسیدیم به خط مقدم دشمن نزدیک شدیم و نیمه های شب بود که حرکت کردیم و هنوز به نماز صبح نرسیده بودیم و دیدیم که تانکهای دشمن مستقر هستند و تمام مهمات آنها مصرف شده بود. آنها رفتند و ما جای رزمندهای دیگر را گرفتیم .و ما دودسته شدیم و یک دسته در سمت چپ جاده و دسته دیگر در سمت راست جاده که من به همراه شهید طاهر آبادی در سمت چپ جاده بودم قبل از حرکت چون بسیار کار انجام شده بود من بسیار خواب آلود بودم و در کامیون در میان راننده و شیخ طاهرآبادی حالت نیمه خواب نشسته بودم . شهید رحمت طاهر آبادی چون در عملیات های زیادی شرکت داشتند از این رو دوستان زیادی داشتند که در این جنگ دوستان زیادی را نیز از دست داده بودند و همواره شکایت داشتند از خدا که چرا راه شهادت برای من ناهموار است . من هم آن شب که خواب آلود بودم دیدم که صدای زمزمه ای می آید گویی انگار کسی با خدا صحبت می کرد، کمی توجه کردم که بدانم این صدا از کجاست خوب که توجه کردم دیدم شهید طاهر آبادی است که بدون توجه به من و راننده دارد با خدای خود راز و نیاز میکند و میگوید که چرا من شهید نمیشوم ؟ چرا دوستام شهید شدند و من هنوز زنده ام ؟ من لیاقت شهادت ندارم ؟ چرا امام قطعنامه را پذیرفت و را سعادت شهادت را برای عاشقانی همچون من را بست ؟ خدایا از تو میخواهم که امشب آرزوی دیرینه من شهادت را به من عطاکنی . شهید آن شب حال عجیبی داشت و بی تاب و همچون کودکی سمج از خدا شهادت می خواست و می گفت که اگر شهید نشوم میروم لبنان و بر ضد اسرائیل می جنگم و آنجا شهید میشوم و طوری با خدا صحبت میکرد که انگار وی از خدا طلبکار بود . در هر حال ما رفتیم و در آنجا قریب به 300 تانک بود که ما 70 نفر بودیم و باز گلوله ها اثری بر تانکهای زره گونه دشمن نداشت و همه را به رگبار بستن و هر تانک کوهی از آتش بود . تانکها از تمام ادوات جنگی مجهز شده بودند و بسیار مرگبار پیش می آمدند . اگر هر کس 20 سانت از زمین بلند میشد قیچی میشد. هنوز به نماز صبح نرسیده شهید طاهر ابادی به شهادت رسید و با آرزوی دیرینه خود که شهادت در راه خدا بود نایل آمد .گویی آن شب خدا تمام دعا ها و ناله ها یش راشنیده بود و آرزویش را برآورده ساخته بود . شیخ رحمت طاهر ابادی فرد بسیار خوش رو و مهربانی بود به طوری که همه رزمنده ها دوستش داشتند و قوت قلب همه رزمنده ها بود و ایشان همواره در تیپ نبی اکرم نیز حضور داشتند .
تاریخ ارسال مطلب : شنبه 92/7/6 | نویسنده : alamdarbasir
|
|
تمامی حقوق این وبلاگ و مطالب آن متعلق به علمدار بصیر می باشد و انتشار مطالب با ذکر منبع مانعی ندارد.
طراحی و اجرا : مرکز فرهنگی صالحون |